درخت کاری | قصه های کودکانه

درخت سرو

درخت کاری | قصه های کودکانه

زیبا دختر بسیار مهربان و باهوشی بود، او هر سال در روز درخت کاری با کمک پدر و مادرش یک درخت می کاشت.

وقتی کوچکتر بود درخت سروی کاشته بود و حالا او با بزرگ شدن زیبا نیز بزرگ شده بود.

زیبا این درخت را خیلی دوست داشت و همیشه از آن مراقبت می کرد،

بیشتر اوقات روز در کنار این درخت بود و با او صحبت می کرد.

درخت هم با استوار بودن و سرسبز بودنش نشان می داد که دخترک را بسیار دوست دارد.

زیبا همه چیز راجع به درخت سرو خوانده بود و می دانست که شرایط نگه داری و

مراقبت از این درخت چگونه است. با میوه های درخت برای خودش تاج و گردنبند درست می کرد.

یه روز آفتابی که زیبا کنار درخت نشسته بود و برایش آواز می خواند چشمش به چیز عجیبی افتاد.

آفت درخت سرو

درخت کاری | قصه های کودکانه

او دید که یک دسته کرم خاکی دارند به درخت سرو نزدیک می شوند،

او خوب می دانست که اگر کرم ها به روی درخت بروند به او آسیب می رسانند،

اول شروع به خوردن برگ ها می کنند و...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

زنبور عسل | قصه های کودکانه

پنبه زار زیبا

زنبور عسل | قصه های کودکانه

زنبور کوچولو وقتی چشمانش را باز کرد ساعت ۶ صبح بود و دید که همه مشغول کار کردن هستند،

نگاهی به اطراف کرد و با بی میلی برای کار کردن آماده شد.

همهی در حال کار کردن بودند، بعضی ها لانه را تمیز می کردند، بعضی دیگر به بچه های

کوچک می رسیدند و عده ای هم راه رو را تمیز می کردند.

زنبور کوچولو که دل و دماغ کار کردن نداشت آرام آرام شروع کرد به گرد گیری کندو.

در ذهنش یاد بازی دیروزش در دشت گل ها افتاد و دوست داشت که

دوباره به آن جا برود و با دوستان جدیدی که پیدا کرده بود بازی کند.

او دیروز با شته ها بازی کرد و بسیار با هم صحبت کردند و خندیدند. دشت گل کنار پنبه زار بود و بسیار زیبا بود.

زنبور عسل | قصه های کودکانه

در همین فکرها بود که گفت من میروم تا با آن ها بازی کنم و داشت کندو را ترک می کرد

که ناگهان زنبورهای سرباز و کارگر به او گفتند: کجا می روی؟

زنبور گفت می روم به دنبال غذا، زنبورهای کارگر گفتند از ساعت ۶ تا ۸ وظیفه ی ما تمیز کردن و

رسیدگی به کندو است. بمان بعد از کارها در ساعت ۸ می توانی به بیرون بروی،

زنبور کوچولو بسیار غمگین شد و شروع کرد به تمیز کردن کندو.

شته های مزاحم

ساعت که نزدیک ۸ شد کار را رها کرد و به دشت گل ها...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir

دختر نقاش | قصه های کودکانه

استعداد پانیذ کوچولو

دختر نقاش | قصه های کودکانه

پانیذ دختر زیبایی بود، او عاشق رنگ ها بود، تصمیم گرفته بود تا در آینده نقاش شود.

مادر پانیذ که علاقه ی او را دید با خود گفت امسال برای تولدش رنگ های زیبا می خرد تا بتواند نقاشی بکشد.

تولد پانیذ در پاییز بود، او عاشق پاییز بود، رنگ های گرم پاییزی او را به وجد می آورد

و همیشه بعدازظهرها برای قدم زدن و دیدن این زیبایی ها به بیرون می رفت.

تولد پانیذ نزدیک بود و او بسیار کنجکاو بود که مادرش چه هدیه ای به او می دهد.

یک روز بعدازظهر که به بیرون رفته بود مادر هدیه ی پانیذ را آماده کرد و منتظر برگشتن دخترش شد.

پانیذ وقتی به خانه آمد بسیار ذوق زده شده بود، او هدیه ای از مادرش گرفته بود

که بسیار دوستش داشت اما یک سوال برایش پیش آمده بود.

گفت مادر از هدیه ای که برایم گرفتی ممنونم اما چرا همین سه رنگ؟ یعنی با این سه رنگ می شود همه چیز را رنگ کرد؟

مادر گفت دلبندم با داشتن این سه رنگ اصلی تو همهی رنگ ها را خواهی داشت.

و برای اون توضییح داد که ترکیب کدام رنگ ها با هم رنگ های دیگر...

ادامه مطلب در سایت سرزمینعروسک =====> Dollland.ir

گاز گرفتگی | قصه های کودکانه

فصل سرما

گاز گرفتگی | قصه های کودکانه

سعید و مهران دوستان چند ساله بودند، آن ها در همسایگی همدیگر زندگی می کردند.

فصل زمستان آغاز شده بود و سعید و مهران آرزو می کردند که زودتر برف بیاید.

آن ها برف را بسیار دوست داشتند، بالاخره یک روز هوا بسیار سرد شد و دانه های برف از آسمان به پایین آمد،

سعید و مهران بسیار خوشحال شدند،

سعید کمی تنبل بود و دوست داشت این هوای زیبا و برفی را از کنار پنجره در اتاق گرم تماشا کند

اما مهران دوست داشت با سعید بیرون برود،

آدم برفی درست کند و گلوله های برف به سمت همدیگر پرتاب کند.

برف که حسابی روی زمین نشسته بود مهران گفت سعید بیا به بیرون برویم و برف بازی کنیم،

سعید گفت تو برو و با بچه های دیگر بازی کن. من هم کمی استراحت می کنم و پیش شما می آیم.

گاز گرفتگی | قصه های کودکانه

مهران آن روز به بیرون رفت و تا ظهر با بچه ها برف بازی کرد و بسیار خوشحال بود، کمی از ظهر گذشته بود

که متوجه شد سعید نیامده است.

گاز گرفتگی

مهران سریع به خانه ی دوستش رفت تا ببیند چرا پیش آن ها نیامده، در خانه باز بود به داخل رفت

و سعید را مدام صدا کرد. سعید هنوز در کنار بخاری خوابیده ای؟ چرا پیش ما نیامدی؟

اما سعید جواب نمی داد، رفت و سعید را تکان داد اما تکان نمی خورد...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir

تاریخچه ی عروسک حاجی فیروز

نماد نوروز در ایران

تاریخچه ی عروسک حاجی فیروز

حاجی فیروز یک تروریست برای جیب هایمان در سال نو به حساب می آید، او چهره ی خود را سیاه میکند و

یک بقچه در بغل خود دارد، لباس او کاملا قرمز است و یک اهنگ و رقص خاصی دارد.

حاجی فیروز در اجتماعات و خیابان ها ظاهر می شود، مردم را با آهنگ هایی که می خواند، رقص و داستان های شادی

که می گوید سرگرم می کند، همه ی این ها را به خاطر گرفتن چند سکه انجام می دهد.

او خبرهای خوبی از سال بعد می دهد و مردم را امیدوار و خوشحال می کند.

روایت ها می گوید که پوشش حاجی فیروز ممکن است از تقلید پرده های

سیاه از ایران در اواسط قرن بیستم برگرفته باشد.

تاریخچه ی عروسک حاجی فیروز

همه ی مردم چه بزرگ و چه کوچک حاجی فیروز را دوست دارند و اگر بسیار خوش شانس باشید و او را ببینید

چند داستان جالب و معروف از عمو نوروز و داستان های قدیمی دیگر برایتان تعریف می کند.

عمو نوروز زوج دوست داشتنی و...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir