زنبور کوچولو وقتی چشمانش را باز کرد ساعت ۶ صبح بود و دید که همه مشغول کار کردن هستند،
نگاهی به اطراف کرد و با بی میلی برای کار کردن آماده شد.
همهی در حال کار کردن بودند، بعضی ها لانه را تمیز می کردند، بعضی دیگر به بچه های
کوچک می رسیدند و عده ای هم راه رو را تمیز می کردند.
زنبور کوچولو که دل و دماغ کار کردن نداشت آرام آرام شروع کرد به گرد گیری کندو.
در ذهنش یاد بازی دیروزش در دشت گل ها افتاد و دوست داشت که
دوباره به آن جا برود و با دوستان جدیدی که پیدا کرده بود بازی کند.
او دیروز با شته ها بازی کرد و بسیار با هم صحبت کردند و خندیدند. دشت گل کنار پنبه زار بود و بسیار زیبا بود.
در همین فکرها بود که گفت من میروم تا با آن ها بازی کنم و داشت کندو را ترک می کرد
که ناگهان زنبورهای سرباز و کارگر به او گفتند: کجا می روی؟
زنبور گفت می روم به دنبال غذا، زنبورهای کارگر گفتند از ساعت ۶ تا ۸ وظیفه ی ما تمیز کردن و
رسیدگی به کندو است. بمان بعد از کارها در ساعت ۸ می توانی به بیرون بروی،
زنبور کوچولو بسیار غمگین شد و شروع کرد به تمیز کردن کندو.
ساعت که نزدیک ۸ شد کار را رها کرد و به دشت گل ها...
ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir