تاریخچه عروسک

همه چیز درباره تاریخچه عروسک


عروسک (به انگلیسیDollاسباب بازی کودکان و گاهی نوجوانان است و معمولاً شبیه انسان ساخته می‌شود. عروسک به قوه تخیل کودکان کمک می‌کند بگونه‌ای که هنگام بازی، کودک آن را فردی زنده تصور کرده و برای آن شخصیت و اعمال متصور می‌شود.

با توجه به لزوم ایجاد یک پل ارتباطی بین بزرگسال و کودک که توسط آن بزرگسال بتواند هم کودک را بشناسد و هم دنیای خویش را به او معرفی کند، ساخت و ارائه اسباب بازی به کودک یکی از مؤثرترین راه کارهایی است که با درگیر کردن احساسی کودک می‌تواند وی را به واکاوی و جستجو در مفاهیم دنیای بزرگسالان وادار کند. از سوی دیگر کودکان در بازی‌های خود استعداد شان را در زمینهٔ تجرید و قدرت تخیل شان به نمایش می‌گذارند.[۱] گاهی از عروسک‌ها برای نمایش بجای انسانها استفاده می‌شود که به آن‌ها عروسک خیمه‌شب‌بازی یا عروسک نمایشی گفته می‌شود.[۲]

در سرزمین عروسک هرچه دانستنی درباره عروسک احتیاج داشته باشید خواهید یافت


عروسک های خونه مادربزرگه

مجموعه ی عروسکی خونه ی مادربزرگه

عروسک های خونه مادربزرگه

خونه ی مادربزرگه مجموعه ی تلویزیونی بود که از شبکه دو سیما در سال ۱۳۶۶ برای کودکان پخش می شد.

این مجموعه شامل ۲۴ قسمت بود که در هر قسمت داستان جدیدی برای اهالی آن خانه رخ می داد.

عروسک های موجود در این برنامه در قسمت های مختلف اضافه شدند و بعضی از بازیگران مهم گویندگی این عروسک ها را به عهده گرفتند.

کارگردان این مجموعه ی تلویزیونی مرضیه برومند است.

مادربزرگه

مادربزرگه صاحب آن خانه و در اصل همه کاره ی آن بود، هنگامه مفید گویندگی این شخصیت را بر عهده داشت و تکه کلام مادربزرگه ” جان قربان” بود.

او با همه ی اهالی خانه مهربان بود و به همه کمک می کرد و اگر مخمل کار زشتی انجام میداد او را دعوا می کرد ولی همیشه نگران این بود که مخمل وقتی بیرون می خوابد سرما نخورد.

مراد

مراد یکی دیگر از شخصیت های این مجموعه است که راضیه برومند گویندگی آن را به عهده داشت،

مراد پسر مهربان و لوس همسانه بود که همیشه به مادربزرگه سر میزد و حالش را می پرسید و کمک حال او بود،

او بسیار با مادربزرگه مهربان رفتار می کرد و تقریبا با تمام اهالی آن خانه دوست بود.

مخمل

گربه ی این خانه مخمل نام دارد، این گربه با پیراهن نارنجی و جلیقه ی قهوه ای که

سنجاق قفلی به آن آویزان بود همیشه در ایوان خانه مشغول چرت زدن بود،

مخمل خانواده ی آقای حنایی را اصلا دوست نداشت و دشمن آن ها به حساب می آمد

اما بعد از به دنیا آمدن نبات بسیار به آن ها علاقه مند شد.

گوینده ی مخمل آقای بهرام شاه محمدلو بود.

خانواده آقای حنایی

آقا حنایی و گل باقالی خانوم گوشه ی حیاط مادربزرگه زندگی می کردند

آن ها شنیده بودند که مادربزرگه بسیار مهمان نواز است برای همین به منزل او آمده بودند تا زندگی کنند،

گوینده ی آقا حنایی رضا بابک و گوینده ی گل باقالی خانوم فاطمه معتمد آریا است که هر دوی این ها

از بازیگران مطرح سینما و تلویزیون هستند. گل باقالی خانوم همیشه اشکش دم مشکش بود.

عروسک های خونه مادربزرگه

آقای حنایی دارای دو فرزند به نام نوک سیاه و نوک طلا بود که گویندگان نوک سیاه و نوک طلا به ترتیب آزاده پورمختار و مریم سعادت می باشد.

آزاده پور مختار در حیطه ی عروسک گردانی و گویندگی و مریم سعادت در بازیگری بسیار زبان زد هستند.

عضو جدیدی که بعدا به این مجموعه و خانواده آقای حنایی اضافه شد نبات بودکه...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

شپش | قصه های کودکانه

درمورد میمون ها چه می دانید؟

شپش | قصه های کودکانه

 

یک روز از روزهای آفتابی کیارش و کامران که دوقلو بودند همرا مادر و پدرشان به باغ وحش رفتند.

آن ها اولین باری بود که به باغ وحش می رفتند و بسیار خوشحال بودند و مدام از مادر و پدر خود سوال می کردند که

آیا می توانیم به حیوانات غذا بدهیم؟ آیا می توانیم به آن ها دست بزنیم؟

مادر و پدر با چهره ای آرام و مهربان جواب تک تک سوال های بچه ها را می دادند تا اینکه بالاخره به باغ وحش رسیدند.

آن ها از قفس میمون دیدن کردند و دیدند که مادر میمون دارد چیزهایی را از بدن بچه میمون جدا می کند، سریع از قفس میمون دور شدند، آن ها در مدرسه درباره ی شپش از خانم معلم خود چیزهای بسیاری آموخته بودند.

رو به مادر خود کردند و گفتند: ما از قفس میمون خوشمان نیامد می رویم و حیوانات دیگر را می بینیم.

مادر تا به خود آمد که توضییح بدهد بچه ها سریع به سمت قفس شیر رفتند

و یکی یکی حیوانات دیگر را دیدند، وقتی خسته شدند و به سمت مادر آمدند تا چیزی بخورند...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

گردنبند مروارید | قصه های کودکانه

نعمت داشتن مادر

گردنبند مروارید | قصه های کودکانه

 

تولد پرنیا بود و مادرش به او یک گردنبند از مروارید هدیه داد، پرنیا بسیار خوشحال شد

و به مادرش گفت: مادر تو چقدر مهربانی و من به خاطر این هدیه زیبا ازت ممنونم.

او به مادرش نگاهی کرد و گفت خدارو شکر که تو در کنار من هستی و می توانم همیشه تو را بغل کنم،

ناگهان به مروارید ها نگاهی کرد و از مادرش پرسید؟

مادر این مروارید ها کجاست؟ آیا اصلا آن ها مادری دارند؟

همانطور که داشت فکر می کرد گفت فهمیدم خانه ی آن ها در دل کوهی است

که مادرشان در آن جا زندگی می کند و یا نه در زیر زمین است،

ناگهان مادرش گفت دخترم خانه ی آن ها آن جاست و اشاره به دریای

روبروی خانه شان کرد، مادر آن ها خانم صدف است و در زیر دریا زندگی می کند،

گاهی به ساحل می آید و ما بچه هایش را برمی داریم تا از آن ها مراقبت کنیم.

پرنیا گفت بیا به ساحل برویم تا مادر مرواریدها را ببینیم، آن ها رفتند و دنبال خانم صدف گشتند،

مادر پرنیا گفت ایناهاش دخترم، مادر مروارید ها این شکلی است.

پرنیا وقتی صدف را دید جا خورد و گفت که چرا بچه هایش شبیه خودش نیستند؟

مادر گفت آخه صدف که مادر واقعی مرواریدها نیست، پرنیا با ناراحتی گفت...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

کسب و کار موفق

کسب و کار در گوشه ی خیابان و فروش موفق عروسک

کسب و کار موفق

تجربه های یک فروشنده خیابانی

حدود شش سال پیش یا بیشتر، کالاهایی که در فرهنگسراها، نمایشگاه های هنری،

نمایشگاه های دولتی و بازارهای محلی در کالیفرنیا ساخته بودم، با تفکر و تلاش به بار نشست.

اواخر دهه ۱۹۷۰ بود، من ۲۱ سال سن داشتم و از کالجی که قبول شده بودم در ایالات سن خوزه

خارج شده بودم، فقط ۳ واحد داشتم تا فارغ التحصیل شوم اما چون علاقه ای نداشتم ادامه ندادم.

من عاشق مجسمه سازی بودم، اما همیشه راجع به آینده ی این شغل می ترسیدم و با

خودم می گفتم که چه کسی من را استخدام می کند. در نیازمندی ها که نگاه می کردم فقط خواستار

کسانی بودند که گرافیک خوانده بودند و یا گالری های هنری داشتند که من جز هیچ یک از این ها نبودم.

می دانستم که نمی توانم آثار هنری بسیار زیبا و بی نقص بسازم،

ولی گفتم هر چیزی که بسازم می توانم بفروشم و زندگی خودم را بگذرانم،

من راضی هستم از این شرایط و بیشتر از اینکه راضی باشم غنی هستم، غنی از ذوق و عشق به آغاز و حرکت به سمت جلو.

در آن زمان من در کوه های سانتا کروز با گروهی از دوستانم زندگی می کردم، یک روز که نشسته بودم و

تلویزیون نگاه می کردم یک شخصیت جالب در برنامه ی تلویزیونی دیدم که با نایلون و پنبه درست شده بود

و چهره ی چروک و کوچکش شبیه به پیرمردان بامزه بود.

به نظر می رسید جالب باشد، بنابراین شروع کردم به طراحی یک شخصیت جدید با این وسایل،

دوستانم که مرا دیدند می خندیدند و مرا خنگ خطاب می کردند.

ولی یک ایده به ذهن من رسیده بود و من شروع به ساختن آن کرده بودم، بارها از ذهنم می گذشت که آیا می توانم این را به فروش برسانم؟

تلاش برای رسیدن به هدف

یک روز که در خیابان Summit Road رانندگی می کردم تابلوی تبلیغاتی نمایشگاه محلی را در یک مدرسه ابتدایی دیدم،

شماره مدیریت برگزاری نمایشگاه را برداشتم و تماس گرفتم و قرار شد که...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir