شپش | قصه های کودکانه

درمورد میمون ها چه می دانید؟

شپش | قصه های کودکانه

 

یک روز از روزهای آفتابی کیارش و کامران که دوقلو بودند همرا مادر و پدرشان به باغ وحش رفتند.

آن ها اولین باری بود که به باغ وحش می رفتند و بسیار خوشحال بودند و مدام از مادر و پدر خود سوال می کردند که

آیا می توانیم به حیوانات غذا بدهیم؟ آیا می توانیم به آن ها دست بزنیم؟

مادر و پدر با چهره ای آرام و مهربان جواب تک تک سوال های بچه ها را می دادند تا اینکه بالاخره به باغ وحش رسیدند.

آن ها از قفس میمون دیدن کردند و دیدند که مادر میمون دارد چیزهایی را از بدن بچه میمون جدا می کند، سریع از قفس میمون دور شدند، آن ها در مدرسه درباره ی شپش از خانم معلم خود چیزهای بسیاری آموخته بودند.

رو به مادر خود کردند و گفتند: ما از قفس میمون خوشمان نیامد می رویم و حیوانات دیگر را می بینیم.

مادر تا به خود آمد که توضییح بدهد بچه ها سریع به سمت قفس شیر رفتند

و یکی یکی حیوانات دیگر را دیدند، وقتی خسته شدند و به سمت مادر آمدند تا چیزی بخورند...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

کوسه وحشی | قصه های کودکانه

سلطان دریا

کوسه وحشی | قصه های کودکانه

 

در دریایی بزرگ کوسه ای وحشی و خطرناک زندگی می کرد و به همه می گفت که من سلطان دریا هستم و باید از من حرف شنوی داشته باشید.

برایش فرقی نمی کرد که چه چیزی در سر راهش قرار گرفته، همه را می بلعید و می رفت.

از ماهی های کوچک و تازه به دنیا آمده تا ماهی های بزرگ و زیبا، همه را می خورد.

یک روز که در دریا شنا می کرد ماهی کوچکی را دید، تا دهانش را باز کرد

که او را ببلعد ماهی کوچک گفت تو نمی توانی من را بخوری.

کوسه دندان هایش را به ماهی نشان داد و گفت که چه می گویی ابله؟

من سلطان دریا هستم و هر موجودی که در دریا باشد را می توانم بخورم.

ماهی کوچولو گفت: اما من با ماهی های دیگر فرق می کنم، پوست مرا نگاه کن،

بسیار سخت و تیز است، اگر مرا بخوری تمام دل و روده ات زخم می شود.

ماهی شجاع

 

کوسه وحشی | قصه های کودکانه

کوسه که نگاهی به ماهی کرد با خود گفت راست می گوید پوست آن با ماهی های دیگر فرق می کند اما...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

بچه لجباز | قصه های کودکانه

قدر سلامتی مادر و پدر خود را بدانیم

بچه لجباز | قصه های کودکانه

 

نیما با پدر و مادرش در یکی از روستاهای اطراف تهران زندگی می کردند.

پدر نیما برای کار به تهران می رفت و چون مسیرش دور بود هفته ای یک بار برای دیدن خانواده اش به خانه می آمد.

همه ی کارهای خانه و نیما به دوش مادرش افتاده بود، نیما پسر لوس و خودخواهی بود که کارهایش را حتما باید مادرش انجام می داد.

باید مادر او را به مهد کودک می برد و باز می گرداند، سپس غذای او را می داد و همیشه می گفت:

پسرم از این به بعد باید خودت غذا بخوری اما نیما زیر لب غر می زد و می گفت من نمی توانم و

کوچک هستم. بعد از آن مادر حتما باید با نیما بازی می کرد و در هنگام خواب هم  بالای سر نیما

می نشست تا او خوابش ببرد.

این کار ها را نیما هر روز از مادرش می خواست و اگر انجام نمی داد مدام گریه می کرد.

وقتی نیما به خواب می رفت...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

رابطه کودک با عروسک

چگونه عروسک باعث رشد احساسی در هر دو جنس می شود

رابطه کودک با عروسک

امروزه مادران و پدران این آگاهی را بدست آورده اند که دیگر برچسب زدن

به اسباب بازی ها به عنوان “فقط برای دختر” و یا “فقط برای پسر” کاملا اشتباه است.

مطمئنا اسباب بازی هایی که کودکان ما با آن ها بازی می کنند تاثیر کلی در رشد و شخصیت آن ها دارند.

عروسک ها به طور خاص نفوذ جالبی در کودکان دارند، وقتی یک کودک عروسکی شبیه به نوزادان و

یا خود نوزاد را می بیند که از او کوچکتر و در انجام کارها ضعیف تر از است، بدون دخالت کسی و از

روی حس درونی بالافاصله می خواهد او را لمس کند و به او عشق بورزد، کلماتی که مادر و پدر

برای خودش بیان می کردند را کپی می کند و به کار می برد، این واکنش را از خانواده ی خود یاد گرفته و

در نبود آن ها سعی می کند رفتارهایی شبیه به پدر و یا مادر خود انجام دهد که این به نوعی مسئولیت

در نگهداری محسوب می شود.

مراقبت از یک عروسک، مهارت های مراقبتی و پرورش را تقویت می کند و این یعنی آموزش گام به گام همدلی در زندگی، این کودکان در بزرگسالی در محیط های اجتماعی و تجاری خود روابطی عالی دارند که حس همدردی و درک انگیزه و احساسات دیگران از مهارت های...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

کسب و کار موفق

کسب و کار در گوشه ی خیابان و فروش موفق عروسک

کسب و کار موفق

تجربه های یک فروشنده خیابانی

حدود شش سال پیش یا بیشتر، کالاهایی که در فرهنگسراها، نمایشگاه های هنری،

نمایشگاه های دولتی و بازارهای محلی در کالیفرنیا ساخته بودم، با تفکر و تلاش به بار نشست.

اواخر دهه ۱۹۷۰ بود، من ۲۱ سال سن داشتم و از کالجی که قبول شده بودم در ایالات سن خوزه

خارج شده بودم، فقط ۳ واحد داشتم تا فارغ التحصیل شوم اما چون علاقه ای نداشتم ادامه ندادم.

من عاشق مجسمه سازی بودم، اما همیشه راجع به آینده ی این شغل می ترسیدم و با

خودم می گفتم که چه کسی من را استخدام می کند. در نیازمندی ها که نگاه می کردم فقط خواستار

کسانی بودند که گرافیک خوانده بودند و یا گالری های هنری داشتند که من جز هیچ یک از این ها نبودم.

می دانستم که نمی توانم آثار هنری بسیار زیبا و بی نقص بسازم،

ولی گفتم هر چیزی که بسازم می توانم بفروشم و زندگی خودم را بگذرانم،

من راضی هستم از این شرایط و بیشتر از اینکه راضی باشم غنی هستم، غنی از ذوق و عشق به آغاز و حرکت به سمت جلو.

در آن زمان من در کوه های سانتا کروز با گروهی از دوستانم زندگی می کردم، یک روز که نشسته بودم و

تلویزیون نگاه می کردم یک شخصیت جالب در برنامه ی تلویزیونی دیدم که با نایلون و پنبه درست شده بود

و چهره ی چروک و کوچکش شبیه به پیرمردان بامزه بود.

به نظر می رسید جالب باشد، بنابراین شروع کردم به طراحی یک شخصیت جدید با این وسایل،

دوستانم که مرا دیدند می خندیدند و مرا خنگ خطاب می کردند.

ولی یک ایده به ذهن من رسیده بود و من شروع به ساختن آن کرده بودم، بارها از ذهنم می گذشت که آیا می توانم این را به فروش برسانم؟

تلاش برای رسیدن به هدف

یک روز که در خیابان Summit Road رانندگی می کردم تابلوی تبلیغاتی نمایشگاه محلی را در یک مدرسه ابتدایی دیدم،

شماره مدیریت برگزاری نمایشگاه را برداشتم و تماس گرفتم و قرار شد که...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir