یک روز از روزهای آفتابی کیارش و کامران که دوقلو بودند همرا مادر و پدرشان به باغ وحش رفتند.
آن ها اولین باری بود که به باغ وحش می رفتند و بسیار خوشحال بودند و مدام از مادر و پدر خود سوال می کردند که
آیا می توانیم به حیوانات غذا بدهیم؟ آیا می توانیم به آن ها دست بزنیم؟
مادر و پدر با چهره ای آرام و مهربان جواب تک تک سوال های بچه ها را می دادند تا اینکه بالاخره به باغ وحش رسیدند.
آن ها از قفس میمون دیدن کردند و دیدند که مادر میمون دارد چیزهایی را از بدن بچه میمون جدا می کند، سریع از قفس میمون دور شدند، آن ها در مدرسه درباره ی شپش از خانم معلم خود چیزهای بسیاری آموخته بودند.
رو به مادر خود کردند و گفتند: ما از قفس میمون خوشمان نیامد می رویم و حیوانات دیگر را می بینیم.
مادر تا به خود آمد که توضییح بدهد بچه ها سریع به سمت قفس شیر رفتند
و یکی یکی حیوانات دیگر را دیدند، وقتی خسته شدند و به سمت مادر آمدند تا چیزی بخورند...
ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir