عروسک جورابی میمون

جوراب راکفورد (Rockford)

عروسک جورابی میمون

آیا تا به حال به برخی از عروسک های زیبا و با مزه دقت کرده اید که از چه موادی ساخته شده اند؟

باورتان می شود بعضی از عروسک ها از همین جوراب در دسترس همه درست می شوند و در عین حال که

ساده هستند بسیار شگفت انگیزند و از محبوبیت زیادی برخوردارند.

تاریخ عروسک جورابی بسیار جالب است، عروسک جورابی میمون معروف می تواند از بارزترین نوع عروسک های جورابی

در گذشته باشد و به زمانی برمی گردد که گرسنگی در سراسر اروپا و ایالات متحده فراگیر شده بود و اقتصاد آن ها در حال رکود بود

و پول در دسترس مردم کم بود و به همین دلیل مردم نمی توانستند کالاهای لوکس بخرند، از جمله عروسک های حیوانات و

همچنین حیوانات دکوری، بنابراین مادران آمریکایی نوعی کار خلاقانه انجام دادند و شروع به ساخت عروسک از جوراب کردند.

داخل عروسک را از هر چیزی که در منزل بود مانند برنج، کاغذ و حتی جوراب شلواری های قدیمی پر می کردند

و در آن زمان اولین عروسک های جورابی میمون ساخته شد.

جوراب های راکفورد

عروسک جورابی میمون

در سال ۱۹۳۲ شرکت بافندگی Nelson جوراب هایی را تولید کردند که پاشنه های

این جوراب ها قرمز بود و علامت تجاری این شرکت بود.

این جوراب ها در آن زمان با عنوان راکفوردز (Rockfords) شناخته می شدند و به دلیل پاشنه ی قرمزش

بسیار مورد توجه علاقه مندان عروسک ساز جورابی شدند.

راکفورد نه تنها از محبوب ترین جوراب های زمان خود بود بلکه پایه و مواد اصلی یک عروسک پرطرفدار هم بود.

هنگامی که با این جوراب ها عروسک ساخته شد آن پاشنه ی قرمز حکم دهان عروسک شد..

شرکت Nelson به زودی متوجه شد که ...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir

باران پاییزی | قصه های کودکانه

خواهر و برادر مهربان

باران پاییزی | قصه های کودکانه

آیناز و تایماز خواهر و برادری بودند که فاصله سنی زیادی نداشتند.تایماز ۵ ساله و آیناز هم ۴ ساله بود.

آن ها همیشه با هم در حیاط خانه بازی می کردند.

پاییز از راه رسیده بود و هوا کمی سرد شده بود، ناگهان باران شروع به باریدن کرد و حوض حیاط خانه از آب پر شد، تایماز گفت:

بیا برویم و قایق درست کنیم و وقتی باران بند آمد بیاییم و داخل حوض بیاندازیم. آیناز که کوچکتر بود و همیشه به حرفای برادرش

گوش می کرد با ذوق گفت برویم، آن ها رفتند و قایقی درست کردند و بعد از قطع شدن باران آمدند، داشتند در حیاط بازی

می کردند که ناگهان صدای جیک جیک گنجشکی را شنیدند.

باران و طوفان گنجشک کوچک را به باغچه انداخته بود و از شدت سرما می لرزید و جیک جیک می کرد.

آیناز گفت: او دارد مادرش را صدا می زند، بیا یک کاری برایش بکنیم.

حس مادرانه

تایماز گنجشک را از زمین برداشت و با دستکش هایش سعی کرد او را گرم کند،

آن ها به سمت خانه دویدند تا قضییه را برای مادر خود تعریف کنند.

وقتی مادر گنجشک را در دستان بچه هایش دید لبخندی زد و گفت: عزیزانم این گنجشک در دستان شما چه می کند؟

آیناز با لهجه شیرین کودکیش گفت: مادر نمی دانیم، روی زمین درون باغچه پیدایش کردیم.

مادر گفت بیایید برویم و لانه اش را پیدا کنیم تا پیش مادرش برگردد، حتما مادرش خیلی دلواپس اوست.

آن ها رفتند و بالای درخت را نگاه کردند تا لانه ی پرنده را پیدا کنند...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir

سگ وفادار | قصه های کودکانه

پرهام کوچولوی تنها

سگ وفادار | قصه های کودکانه

پرهام خیلی کوچک بود که یک تصادف باعث شد او پاهایش را از دست بدهد و تمام عمر را روی صندلی ویلچر بشیند.

او هر روز که بیدار می شد ناراحت بود که چرا این اتفاق برایش افتاده،

مادر او کارمند بود و مجبور بود که پرهام را تنها بگذارد و به سر کار برود.

پرهام از اینکه مجبور بود تمام روز را در خانه تنها بماند بسیار غمگین بود و

به دنبال راهی می گشت تا بتواند خودش را سرگرم کند.

یک روز که مادر از سرکار بر می گشت سر راه برای پرهام یک سگ بامزه ی کوچک خرید،

وقتی در خانه را باز کرد پرهام از شنیدن واق واق سگ بسیار خوشحال شد و به مادرش گفت

دیگر تنها نیستم و می توانم در طول روز با او بازی کم.

اسم سگش را بابی گذاشت، بابی هنوز خیلی کوچک بود و نمی توانست به تنهایی آب و غذا بخورد،

پرهام به بابی در خوردن غذا کمک می کرد.

چند ماهی گذشت و بابی بزرگتر شد، ناگهان پرهام متوجه موضوعی شد که بسیار او را ناراحت کرد.

متوجه شد که یک چشم بابی نابیناست و روی یک خط مستقیم نمی تواند راه برود.

در خوردن آب و غذا هم مسلط نیست، وقتی موضوع را به مادرش گفت مادر خواست که بابی را پس بدهد.

اما پرهام اصرار کرد که این کار...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir

بچه تنبل | قصه های کودکانه

پونه و کارهای روزانه اش

بچه تنبل | قصه های کودکانه

پونه دختر کوچکی بود که به مهد کودک می رفت، او در انجام دادن کارهایش کمی تنبل بود.

همیشه برای کارهای نکرده اش بهانه می آورد، هنگام رفتن به مهد کودک بعد از کمی راه رفتن به مادرش میگفت:

مامان من را بغل کن من خیلی کوچکم و نمی توانم همه ی راه را پیاده تا مهد بیایم، پاهایم خسته می شوند.

مادر هم بیشتر راه پونه را در آغوش می کشید و به مهد می برد.

وقتی به خانه می آمدند همیشه برای انجام کارها تنبلی می کرد و اصلا به مادرش کمک نمی کرد.

مادرش می گفت وقتی از بیرون می آیی باید دست هایت را بشوری، پونه هم می گفت من آنقدر بزرگ

نشده ام که بتوانم به تنهایی دست هایم را بشورم و لباس هایم را خیس می کنیم.

همیشه اتاقش بهم ریخته بود و صبح دیر از خواب بلند می شد

بچهء تنبل

و همچنان مادر بیشتر کارهای شخصی پونه را انجام می داد.

یک روز مادر به پونه گفت: برو سر خیابان و به مادربزرگ که خرید کرده کمک کن و تا خانه همراهی اش کن.

پونه با همان حالت همیشگی گفت:

من کوچکم و نمی توانم وسیله ها را حمل کنم دست هایم درد می گیرد

ولی مادربزرگ قوی تر است و خودش می تواند وسایل را بیاورد.

هنگام گفتن این حرف مادر بزرگ به خانه رسیده بود و تمام حرف های

پونه را شنیده بود و بسیار ناراحت شد، وقتی پونه مادربزرگ را دید خجالت کشید و گفت من داشتم می آمدم تا به شما کمک کنم.

مادربزرگ گفت: من تمام حرف هایت را شنیدم، وقتی مادرت کوچک بود هیچ وقت این چنین رفتار نمی کرد و بسیار مهربان بود.

پونه به فکر فرو رفت، ناگهان مادر به پونه گفت: تو مرا دوست داری؟

پونه به سمت مادرش دوید و پاهای مادر را در آغوش گرفت و گفت بله مادر من شما را بسیار دوست دارم.

مسابقه

مادر پونه گفت من هم مادر خود را خیلی دوست دارم، بیا یک مسابقه دهیم.

پونه چشمانش برق زد و گفت موافقم، مادر گفت بیا با کارهایمان نشان دهیم چه کسی بیشتر مادرش را دوست دارد...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir

قول دختر کوچولو | قصه های کودکانه

دختر کوچولوئی در مزرعه ای زندگی می کرد. کنار مزرعه درختان زیادی وجود داشت.

قول دختر کوچولو | قصه های کودکانه

دختر کوچک یک عیب بزرگ داشت و آن این بود که دوست داشت پوست درختان را بکند، هر چقدر

پدر و مادر دخترک به او می گفتند که کار اشتباهی را انجام می دهد و

این کار بد است او گوش نمی کرد و به این کار عادت کرده بود.

یک روز که داشت دوباره پوست درختان را می کند دوستش آمد، با ناراحتی  و با فریاد به دخترک گفت:

(( آهای…باز که این کار بد را انجام می دهی ))

دخترک نگاهی به دوستش انداخت و به او گفت:

(( اگر من مقداری از پوست درختان را بکنم چه اتفاقی می افتد که تو اینطور بر سر من فریاد می زنی ))

دوستش به او گفت که این کار بسیار زشتی است و تو نمی خواهی یک دختر خوب باشی.

دخترک بسیار ناراحت شد و سریع از آن محل دور شد، همانطور که با ناراحتی می دوید و نزدیک مزرعه می شد ناگهان

پایش پیچ خورد و خون از پایش جاری شد و شروع به...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir