قول دختر کوچولو | قصه های کودکانه

دختر کوچولوئی در مزرعه ای زندگی می کرد. کنار مزرعه درختان زیادی وجود داشت.

قول دختر کوچولو | قصه های کودکانه

دختر کوچک یک عیب بزرگ داشت و آن این بود که دوست داشت پوست درختان را بکند، هر چقدر

پدر و مادر دخترک به او می گفتند که کار اشتباهی را انجام می دهد و

این کار بد است او گوش نمی کرد و به این کار عادت کرده بود.

یک روز که داشت دوباره پوست درختان را می کند دوستش آمد، با ناراحتی  و با فریاد به دخترک گفت:

(( آهای…باز که این کار بد را انجام می دهی ))

دخترک نگاهی به دوستش انداخت و به او گفت:

(( اگر من مقداری از پوست درختان را بکنم چه اتفاقی می افتد که تو اینطور بر سر من فریاد می زنی ))

دوستش به او گفت که این کار بسیار زشتی است و تو نمی خواهی یک دختر خوب باشی.

دخترک بسیار ناراحت شد و سریع از آن محل دور شد، همانطور که با ناراحتی می دوید و نزدیک مزرعه می شد ناگهان

پایش پیچ خورد و خون از پایش جاری شد و شروع به...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.