تولد پرنیا بود و مادرش به او یک گردنبند از مروارید هدیه داد، پرنیا بسیار خوشحال شد
و به مادرش گفت: مادر تو چقدر مهربانی و من به خاطر این هدیه زیبا ازت ممنونم.
او به مادرش نگاهی کرد و گفت خدارو شکر که تو در کنار من هستی و می توانم همیشه تو را بغل کنم،
ناگهان به مروارید ها نگاهی کرد و از مادرش پرسید؟
مادر این مروارید ها کجاست؟ آیا اصلا آن ها مادری دارند؟
همانطور که داشت فکر می کرد گفت فهمیدم خانه ی آن ها در دل کوهی است
که مادرشان در آن جا زندگی می کند و یا نه در زیر زمین است،
ناگهان مادرش گفت دخترم خانه ی آن ها آن جاست و اشاره به دریای
روبروی خانه شان کرد، مادر آن ها خانم صدف است و در زیر دریا زندگی می کند،
گاهی به ساحل می آید و ما بچه هایش را برمی داریم تا از آن ها مراقبت کنیم.
پرنیا گفت بیا به ساحل برویم تا مادر مرواریدها را ببینیم، آن ها رفتند و دنبال خانم صدف گشتند،
مادر پرنیا گفت ایناهاش دخترم، مادر مروارید ها این شکلی است.
پرنیا وقتی صدف را دید جا خورد و گفت که چرا بچه هایش شبیه خودش نیستند؟
مادر گفت آخه صدف که مادر واقعی مرواریدها نیست، پرنیا با ناراحتی گفت...
ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir