طوطی سخنگو | قصه های کودکانه

پسری که تنبل بود

بعضی از بچه ها عادت های زشتی دارند و دوست دارند هر کار زشتی که انجام می دهند به گردن این و آن بیاندازند،

آن ها باید بدانند که این کار بسیار زشت و ناپسند است.

پارسا پسر تنبلی بود، او به سختی کارهایش را انجام می داد، پدر پارسا چند طوطی داشت که چند کلمه ای بلد بودند صحبت کنند.

پارسا آن ها را بسیار دوست داشت و یک روز از پدرش پرسید که چگونه می توانم به ان ها صحبت کردن را یاد بدهم؟

پدر پاسخ داد که اگر کلمات کوتاه را روزی ۱۵ تا ۲۰ بار به آن ها بگویی بعد از گذشت ۳ ۴ روز آن ها می توانند

یاد بگیرند ولی به شرطی که این کار مداوم باشد و جمله ها زیاد طولانی نباشند.

پارسا شروع کردن به تمرین کردن با طوطی ها و کلماتی که می خواست را به آن ها یاد داد.

چند روز بعد که حسابی با طوطی ها کار کرده بود و آن ها کلماتی که

پارسا می خواست را یاد گرفته بودند، هنگامی که پارسا شب بخیر گفت به طوطی ها نگاهی کرد و

آن ها سریع گفتند شیرینی بخور شیرینی بخور…

پارسا هم هر شب کارش همین شده بود و بدون خوردن شیرینی به رختخواب نمی رفت،

صبح ها هم که مادرش برای بیدار کردنش می آمد تا مدرسه اش دیر نشود

پارسا نیم نگاهی به طوطی ها می کرد و آن ها هم...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

قصه شب | قصه های کودکانه

تماشای تلویزیون تا دیر وقت

قصه شب | قصه های کودکانه

مهرو دوست داشت هر شب قبل از خواب تا دیر وقت تلویزیون تماشا کند، او می نشست و همه ی برنامه های تلویزیون را تماشا می کرد

تا بالاخره خوابش ببرد، او تا دیر وقت بیدار بود و صبح ها خیلی دیر از خواب بلند می شد.

مادر یک روز به مهرو گفت: دخترم تو باید شب ها زود بخوابی تا بتوانی صبح زود بیدار شوی و همیشه سلامت بمانی،

نگاه کردن تلویزیون برای سن تو و تا دیر وقت اصلا کار خوبی نیست.

مهرو حرف مادرش را قبول کرد و قول داد که دیگر شب ها تلویزیون تماشا نکند

ولی در عوض از مادرش خواست تا بجای تماشای تلویزیون برایش قصه بگوید

تا او بتواند بخوابد، مادر با لبخندی که روی لب داشت قبول کرد.

فردای آن شب مهرو زودتر از همیشه به رختخواب رفت و مادرش را صدا زد تا برایش قصه بگوید.

مادر هم به اتاق مهرو آمد، لحاف را کنار زد و کنار مهرو دراز کشید، مادرش قصه های زیادی بلد بود،

قصه ی حیوانات جنگل، آقا دزده و پلیس و خیلی قصه های شیرین دیگر که مهرو با شنیدن آن ها

به جای اینکه بخوابد سر شوق می آمد و مدام به شخصیت های داستانی که

مادرش تعریف کرده بود فکر می کرد و می گفت: مادر چند قصه ی دیگر هم بگو،

مادر آن شب ۴ قصه برای مهرو تعریف کرد تا او به خواب رفت. فردای آن روز مهرو دعا می کرد که...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir