بازنشستگی | قصه های کودکانه

پدربزرگ و مادربزرگ مهربان

بازنشستگی | قصه های کودکانه

 

سامان عاشق پدربزرگ و مادر بزرگش بود، او یک روز به پدر و مادرش گفت: اجازه می دهید

به خانه ی پدر بزرگ روم و چند روزی کنار آن ها باشم؟ مادر با لبخند مهربانی پاسخ داد بله، فردا

پدرت تو را به آن جا می برد، فقط باید قول بدهی که آن ها را اذیت نکنی.

فردای آن روز سامان وسایلش را جمع کرد و به خانه ی پدربزرگ رفت. آن ها از دیدن نوه شان بسیار خوشحال شدند.

پدربزرگ با سامان بازی می کرد و به هر دوی آن ها خوش می گذشت.

چند روزی گذشت ولی پدربزرگ دیگر با سامان بازی نمی کرد، روزها در گوشه ای می نشست و با کسی صحبت نمی کرد.

پدربزرگ بسیار مهربان بود ولی چه اتفاقی برایش افتاده بود که این همه بداخلاقی می کرد؟

نکند بیمار شده بود؟ سامان از مادربزرگ پرسید چه اتفاقی برای او افتاده؟ اگر مریض شده بیا به دکتر ببریمش.

مادربزرگ گفت: او بیمار نیست فقط کمی بی حوصله شده است.

پدربزرگ کم کم از همه فاصله گرفت و روزها تنها در اتاق می نشست و با هیچ کس صحبت نمی کرد.

 علت بداخلاقی پدربزرگ چیست؟

سامان با خودش گفت من پدر بزرگم را بسیار دوست دارم نباید به همین سادگی او را تنها بزارم،

به همین دلیل به دنبال علت این موضوع گشت.

یک روز پدربزرگ به همسرش گفت من می روم بیرون،

سامان هم سریع لباس هایش را پوشید و به دنبال پدربزرگ رفت و...

ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.