جوجه تیغی در جنگل زندگی می کرد او چند روز دیگر مادر می شد و از این بابت بسیار خوشحال بود.
یک روز گرم تابستانی جوجه تیغی کوچک به دنیا آمد، او از نظر مادرش بسیار زیبا و با نمک بود.
روزها گذشت و مادر شروع کرد به آموزش دادن در باره ی توانایی هایشان.
مادر گفت عزیزم هنگامی که دشمنی به تو نزدیک شد میتوانی از صلاح خودت استفاده کنی،
جوجه تیغی کوچک گفت صلاح ما چیست؟ ما خیلی کوچک و ضعیف هستیم.
مادر با لبخندی به او گفت: عزیزم هنگام خطر خودت را جمع کن و
می توانی با این کار تیغ به سمت دشمن پرتاب کنی.
هنوز حرف مادر تمام نشده بود که جوجه تیغی از این توانایی بسیار خوشحال شد و سریع به سمت جنگل رفت.
همین طور که پیش می رفت شیری او را دید و گفت به به چه گوشت خوشمزه ای، جوجه تیغی تا این را
شنید خودش را جمع کرد و به سمت او تیغ پرتاب کرد، شیر با آه و ناله از او دور شد.
کمی جلوتر رفت و ببری او را دید، تا خواست حمله کند جوجه تیغی از
همان توانایی استفاده کرد و ببر را هم از خودش دور کرد.
او با خوشحالی از اینکه بسیار قوی است و کسی نمی تواند او را بخورد
در جنگل این طرف و آن طرف می رفت. ناگهان ...
ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک=====>Dollland.ir