سعید و مهران دوستان چند ساله بودند، آن ها در همسایگی همدیگر زندگی می کردند.
فصل زمستان آغاز شده بود و سعید و مهران آرزو می کردند که زودتر برف بیاید.
آن ها برف را بسیار دوست داشتند، بالاخره یک روز هوا بسیار سرد شد و دانه های برف از آسمان به پایین آمد،
سعید و مهران بسیار خوشحال شدند،
سعید کمی تنبل بود و دوست داشت این هوای زیبا و برفی را از کنار پنجره در اتاق گرم تماشا کند
اما مهران دوست داشت با سعید بیرون برود،
آدم برفی درست کند و گلوله های برف به سمت همدیگر پرتاب کند.
برف که حسابی روی زمین نشسته بود مهران گفت سعید بیا به بیرون برویم و برف بازی کنیم،
سعید گفت تو برو و با بچه های دیگر بازی کن. من هم کمی استراحت می کنم و پیش شما می آیم.
مهران آن روز به بیرون رفت و تا ظهر با بچه ها برف بازی کرد و بسیار خوشحال بود، کمی از ظهر گذشته بود
که متوجه شد سعید نیامده است.
مهران سریع به خانه ی دوستش رفت تا ببیند چرا پیش آن ها نیامده، در خانه باز بود به داخل رفت
و سعید را مدام صدا کرد. سعید هنوز در کنار بخاری خوابیده ای؟ چرا پیش ما نیامدی؟
اما سعید جواب نمی داد، رفت و سعید را تکان داد اما تکان نمی خورد...
ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir