در یکی از روستاهای شمال در وسط کوهستان و جنگل ها خانواده ای زندگی می کرد که فقط یک فرزند داشت.
آن ها دیگر نمی توانستند بچه دار شوند و تک پسر خود را بسیار دوست داشتند و سعی می کردند
همه نیاز های او را برطرف کنند و هر چیزی که پسرشان می خواهد برایش بخرند.
یک روز پدر از دل جنگل میوه های تازه جمع کرده بود و به خانه می رفت،
از دور پسرش را صدا زد گفت: پسرم بیا ببین چه چیزهایی برایت آورده ام.
پسر با خوشحالی به سمت پدرش دوید و وقتی جعبه ی میوه را در دستان
پدرش دید بسیار خوشحال شد و همه ی میوه ها را از پدر گرفت و
گفت این ها همه اش مال من است.
شروع کرد به خوردن میوه ها و گویی تا به حال در عمرش میوه ندیده بود .
بعضی از میوه ها را نصفه می خورد، بعضی ها را فقط یک گاز می زد و باقی را به بیرون پرتاب می کرد.
مادرش گفت: پسرم کمی از آن میوه ها را می دهی من هم بخورم؟
پس گفت نه نمی دهم همه ی این ها مال خودم است.
پدرش با ناراحتی گفت: پسرم خب ما هم دوست داریم از این...
ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک ===== > Dollland.ir