پرهام خیلی کوچک بود که یک تصادف باعث شد او پاهایش را از دست بدهد و تمام عمر را روی صندلی ویلچر بشیند.
او هر روز که بیدار می شد ناراحت بود که چرا این اتفاق برایش افتاده،
مادر او کارمند بود و مجبور بود که پرهام را تنها بگذارد و به سر کار برود.
پرهام از اینکه مجبور بود تمام روز را در خانه تنها بماند بسیار غمگین بود و
به دنبال راهی می گشت تا بتواند خودش را سرگرم کند.
یک روز که مادر از سرکار بر می گشت سر راه برای پرهام یک سگ بامزه ی کوچک خرید،
وقتی در خانه را باز کرد پرهام از شنیدن واق واق سگ بسیار خوشحال شد و به مادرش گفت
دیگر تنها نیستم و می توانم در طول روز با او بازی کم.
اسم سگش را بابی گذاشت، بابی هنوز خیلی کوچک بود و نمی توانست به تنهایی آب و غذا بخورد،
پرهام به بابی در خوردن غذا کمک می کرد.
چند ماهی گذشت و بابی بزرگتر شد، ناگهان پرهام متوجه موضوعی شد که بسیار او را ناراحت کرد.
متوجه شد که یک چشم بابی نابیناست و روی یک خط مستقیم نمی تواند راه برود.
در خوردن آب و غذا هم مسلط نیست، وقتی موضوع را به مادرش گفت مادر خواست که بابی را پس بدهد.
اما پرهام اصرار کرد که این کار...
ادامه مطلب در سایت سرزمین عروسک =====> Dollland.ir