زرافه مغرور

اسباب بازی جدید زرافه

زرافه مغرور


یک اسباب بازی جدید به مغازهء اسباب بازی فروشی وارد شد.

همهمه ای میان سایر اسباب بازی ها در گرفت.

همه می خواستند بدانند آن چیست. بالاخره انتظارها به پایان رسید و معلوم شد میهمان تازه وارد یک سری زرافهء گردن دراز است.

صاحب مغازه پیش خود فکر کرد مدت زیادی است که چنین اسباب بازی زیبایی در مغازه اش نداشته است،

به شاگردش گفت: (( اگر ما یکی از این زرافه ها را پشت ویترین مغازه بگذاریم،

مشتریهای زیادی را جلب می کند.))

شاگردش حرف او را قبول داشت این بود که دو نفری با هم زرافهء گردن درازی را پشت ویترین گذاشتند.

زرافهء پشت ویترین _همانطور که فکر می کردند_ مشتری های زیادی را جلب کرد.

یکی از آن ها دختر کوچولویی بود که پدرش او را در بغل گرفته بود.

دیگری پسر کوچولویی بود که به همراه مادرش وارد مغازه شد

بعد از آن معلمی که در یک مهد کودک کار می کرد، همه و همه می خواستند زرافه را بخرند.

مغازهء اسباب بازی فروشی تا آن روز اینقدر شلوغ نشده بود.

وقتی که مشتریان زرافه، آن را به یکدیگر نشان می دادند و می گفتند که چقدر زیبا و طبیعی است،

زرافه خوشحال می شد. و غرور سر تا پای وجودش را می گرفت.

تمام زرافه ها در مدت کمی به فروش رفت، اما هنوز افراد زیادی برای خریدن زرافه به مغازه مراجعه می کردند و حتی زرافهء پشت ویترین را نیز می خواستند بخرند.

صاحب مغازه در آغاز گفت: (( این نمونهء جنس مغازه است و نمی توانم آن را بفروشم.))

ولی اصرار آن ها را که دید گفت: ((همه ی شما آن را می خواهید،

اما من باید به کدام یک از شما آن را بفروشم؟))

از میان مشتریان یکی گفت: ((لطفا آن را به من بفروشید.))

همه به طرف صدا برگشتند، خانم مسنی که صاحب مهد کودک بود می گفت

که بچه های مهد کودک شنیده اند زرافهء زیبایی در این مغازه وجود دارد.

همه ی آن ها از من خواهش کردند که یکی از آن زرافه ها را برای بازی آن ها بخرم و ببرم.

صاحب مغازه موافقت کرد و به طرف ویترین مغازه رفت و تا خواست زرافه را بردارد،

زرافه تکانی به خود داد و فریاد زذ: ((من دوست ندارم!من نمی خواهم به مهد کودک بروم.))

خانم مسن از شنیدن این حرف اخمهایش را در هم کشید و بلافاصله گفت:

اگر او دوست ندارد تا به مهد کودک پیش بچه های خوب بیاید، من هم آن را نمی خرم!

بدین ترتیب زرافه پشت ویترین باقی ماند.

روز دوم، یک پیرمرد روستایی به مغازهء اسباب بازی فروشی آمد و به صاحب مغازه گفت:

در روستای ما به تازگی کلاس آمادگی برای بچه های کوچک روستا تشکیل شده است،

من می خواهم یک زرافه…

پیرمرد روستایی هنوز حرفش تمام نشده بود که از داخل ویترین زرافه فریاد زذ:

من روستا را دوست ندارم، من به روستا نمی روم.

یک هفته گذشت، اما دیگر کسی برای خریدن زرافه نیامد.

روزی یک دختر کوچولو به مغازه ی اسباب بازی فروشی آمد و ...

ادامه داستان در سایت سرزمین عروسک=====> Dollland.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.